هیچکس نبود که هشدارش بدهد و بگوید: «مواظب باش، جووانی دروگو!» او در بند توهمی سمج بود. گل جوانی اش رو به پژمردگی می رفت، اما چشمه ی شباب را خشک ناشدنی می پنداشت. دریغا که از تیزپایی زمان هیچ نمی دانست. حتی اگر جوانی اش همچون خدایان صدها و صدها سال می پایید، سهمش از آن به همین ناچیزی می بود. اما او انسان بود و عمری کوتاه و معمولی داشت که هیچ نبود جز شهابی پرشتاب و بی دوام، نعمتی ناچیز که با تنگ چشمی به او داده شده بود و آدمی می توانست سال هایش را با انگشتان دست بشمرد و هنوز به دست نیامده از دست می رفت. بیابان تاتارها داستان افسر جوانی است که برای خدمت به قلعه ای دورافتاده فرستاده می شود و روزمرگی گریبانش را می گیرد. دینو بوتزاتی با نثری باشکوه و شاعرانه عطش انسان را برای امیدوار بودن به تصویر می کشد، حتی امید به واهی ترین رویدادهای زندگی.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .