از آن پس، طایبله دیگر تنها ماند. زود پا به سن گذاشت. از گذشتهها برایش هیچ نمانده بود، الّا رازی که نه هرگز میشد به زبان آورد و نه کسی آن را باور میکرد. رازهایی هستند که دل نمیتواند آنها را با لب در میان بگذارد. آدمی این رازها را با خود به گور میبرد. درختان بید آن ها را زمزمه میکنند. و کلاغ ها آنها را به قارقار میگویند و سنگ لحد در سکوت از ایشان حرف میزند، امّا به زبان سنگ. مردگان روزی بر خواهند خاست، امّا رازهایشان تا انقراض نسل بشر برای قضاوت نزد قادر مطلق خواهند ماند.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .