حالا که بقیّه کم آوردهاند، نوبت من است تا کمی قصّه ببافم. این را به خودم مدیونم. مجبور شدم کمی روی خودم کار کنم تا بتوانم این کار را بکنم: قصّه گویی هنر پستی است. پیرزنها، گداهای ولگرد، آوازخوانان کور، نیمچه خدمتکارها و بچّهها که کلّی وقت برای تلف کردن دارند، پی این حرفها هستند. زمانی اگر ادای نقّالها را در میآوردم به من میخندیدند. هیچ چیز مضحکتر از اشراف زادهای نیست که دور و بر هنر بپلکد، امّا حالا دیگر کی به نظر مردم اهمیّت میدهد؟ نظر مردمِ این پایین؛ نظر این سایهها، این پژواکها. پس من ریسمان خودم را میریسم.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .