زنی سرگردان میان پدری گمشده و فرزندی زاده نشده. انسانی که در پی معنای زندگی است: کارن کیمیا، شهری که دروازه هایش به رازها گشوده میشود، شب هایی که رازها در آنها به معجزه بدل میشود. زمانهایی که معجزه حقیقت شمرده میشود. زمزمه ای که از هفتصد و اندی سال پیش شنیده میشود، نفس عطر آگین انسان هایی که عشق را فقط با عشق میسنجند.، عشقی که در برابر گذر زمان تاب آورده؛ عشق شمس تبریزی و مولانا جلال الدین بلخی، داستانی عرفانی سرشار از پرسش و آگاهی و هیجان. روی سنگ خون بود و در آسمان بدر و در باغچه بوی خاک. درختان در خنکایی رعب آور شناور بودند. گاه غنچه کردن گلهای زمستانی بود، دم شکفتن نرگسها. هفت تن وارد حیاط شدند هفت دل غضبناک، هفت ذهنِ مسخرِ نفرت، هفت تیغ برنده. هفت مرد ملعون سکوت حیاط را هفت پاره کردند و رفتند به سوی دری چوبی که مأوای قربانیشان بود.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .