زیر لب آهنگی را می خواندم و در حالی که کیفم را در دست می چرخاندم از پلهها بالا رفتم، اما یک لحظه در جایم میخکوب شدم. سایه ای در تاریکی پاگرد ایستاده بود. از سرخی آتش سیگار فوری شصتم خبردار شد که کیست. از ترس لبم را گزیدم. لامپ را روشن کرد. حدسم درست بود، خودش بود. پرسید: تا این موقع شب کجا بودی؟ دست و پایم را گم کرده بودم و با من من گفتم: هیچ جا... بیرون... عالم و آدم الان توی خیابون هستند. سیگار را همانجا روی پاگرد خاموش کرد و گفت: من کاری با عالم و آدم ندارم، پرسیدم تو کجا بودی؟
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .